با کلیک روی تابلو به صفحه اصلی وبگاه بروید

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

دوخطابه برای پادشاه بابیلون. اسماعیل وفا یغمایی
































مرگ صدام پادشاه بابیلون !
اسماعیل وفا یغمایی


چون صخره ای سنگین
سنگین تر از خارا و فلز
به پرواز در میاید جانت
به پرواز در میایی
و مردوک می گذرد
و شمش می دمد
بر آبهای رودهای کهن
و کاخهای کهن و اسکلتهای زر اندود.


می ایستی در میان آسمان و زمین
زمان ایستاده است
زمان در تمامت خود ایستاده است!
زمان که جاری می پنداشتی اش
و همه چیز سپری شده است و تو نیز...


به چرخش چشمی
و بی حسرتی!
جهان را می نگری
و کهن ترین سرزمین جهان ر
نخلها و رودها راا
کشتگانت را
بندیان و زندانیانت را
آنچه را و آنکه رانواختی و ساختی و بر آوردی
و آنچه را و آنکه را فرو کوفتی و ویران کردی
آنچه را روا داشتی وآنچه را روا نداشتی.


به چرخش چشمی میبینی
آنهمه سرود و آنهمه تند یس
آنهمه رقص و شلیک و اشک و سکوت را
آنهمه دیوارها و شعارها را
و آنهمه رنگ را که می خشکند و فرو می ریزند...



درنگی ومحو میشوی و برجای می مانی!.
از پس تو بازهم
و تا چندی خواهندت سرود!
چندی به نفرت و لعنت
وچندی به محبت!
که بی هیچ شک دستان تو به خون کسانی آغشته بود
واما دستان بیگانه ای که ترا کشت
به خون جهانی.....
30 دسامبر2006 میلادی
___________________________
مردوک: خدای بزرگ بابل قدیم
شمش: از خدایان بابل سمبل خورشید


خطابه خاکسپاری صدام، پادشاه بابیلون !
اسماعیل وفا یغمایی،


در بازارها شیخان بر دف می کوبند! ،
بر مسند توخوکی خره کشان
بر گیسوان بریده«ایشتاروت» و«تیامات» خفته است!
و گاو چران اجنبی وسگان بومی اش
ملتی در اشک شسته شده را
در خون می چرانند.


درمرگ تو
با آن دیهیم پولادگونت و آن مشت آهنینت!
چه سود از شادی!
با تمامی آن سوگ؟
که نه ترازوئی درکار بود و نه فرشته بسته چشمی
و قاضیا نی که در سپیده دم، بنام خلائق فرمان قتل ترا دادند
در تاریکی شب خسته ازگردن زدن مظلوم ترین مردمان
از کشتارگاهها ی ناشناس باز می آمدند.



به نهایت،
شاید،
دجله تر بشوید
و فرات تطهیرت کند!
به نهایت
شاید
غبارهای زمان
و شنهای فراموشی!
که با دیهیمی پولادین
و مشتی آهنین
ودلی از خارا
اگر چه نه بر قلبها!
بر نخل و رود و کوهساروآدمیان
وعلفزارها وگاو میشان وپرندگان فرمان راندی،
نخل و رود و کوهسار و آدمیان
و علفزارها وگاومیشان و پرندگانی که فراتر از هر شهریاری
شهریاران جاودانه ی شعرند!
اما شعر باید شجاع و عادل باشد،
وچه سود از شادی
چه سود از شادی!
که با تمامی آن سوگها
و آن دیهیم پولادگون و مشت آهنین
نه با قضاوت آزادی
نه به داوری مردمان بر دار شدی
و نه به زخم شاخهای تیز و تاریک «نر گاو آسمانی» بابل
که «انکیدو» را به دیار مرگ کشاند
و «گیلگامش» را به سوگ نشاند،
ترارهزنان و گاو چرانان بر نطع کشاندند
راهزنانی که پیش از شکستن گردن تو
گردن عراق را شکستند
و بدینسان دشنه ای ازآهک و وهن را
برگرده ی عراق و عرب نشاندند .



ای کاش در مرگ تو دختران بابیلون
از باغهای سرزمین خود گل بر گیسو می آویختند
ای کاش طبالان بومی در مرگ توبه شادی بر طبلها می کوبیدند
و در سرناها و کرناها می دمیدند
و ظهور شهریاری!فرمانروائی عادل را نوید می دادند
اما دریغ که درکوچه های بغداد
اجساد تازه براسکلتهای شکسته فرو می افتد
اما دریغ که گلهای پلاستیکی را بر درب خانه ها می آویزند
ودر آسمان عراق نه بادکنکهای رنگین کودکان عراقی
که کاپوتهای بادکرده و آلوده سربازان فرا می روند.

****
در بازارها شیخان بر دف می کوبند!
بر مسند توخوکی خره کشان
بر گیسوی بریده «ایشتاروت» و« تیامات » خفته است!
و گاو چران اجنبی وسگان بومی اش
ملتی در اشک شسته شده را
در خون می چرانند.

31 دسامبر 2006 میلادی
_____________________________

* ایشتاروت و تیامات: نام دو تن از زن – خدایان کهن بابلی و سومری
*انکیدو و گیل گامش دو تن از شخصیتهای کهن ترین کتیبه های
سومری و از پادشاهان اسطوره ای عراق کهن.
* نره گاو آسمانی: از شخصیتهای داستان گیلگامش